سارا روز عروسیش تصادف می کند و می میرد. او هیچ وقت زندگی مشترک را تجربه نمی کند اما فرصت پیدا می کند قبل از جدا شدن کامل روحش از دنیا ببیند که چه حوادثی بر سر راه اطرافیانش قرار می گیرد.
او می بیند که مرگش چطور باعث تغییر سرنوشت دوربری هایش به خصوص شوهرش می شود و در آخرین لحظه های بودنش میان زمین و جهان دیگر دعا می کند که هیچ وقت خدا هیچ کسی را به حال خودش وانگذارد. این که چرا سارا این دعا را بر زبان می آورد دلیل نوشته شدن این رمان است.
منبع:.www.98ia.com
فرمت:pdf
رمان ایرانی وعاشقانه پشت یک دیوار سنگی
برای دانلود به ادامه مطلب بروید
خلاصه داستان :
همیشه میگن حتی تو بدترین شرایط هم باید راست گفت…من …الآن واقعاً تو شرایط بدی هستم ولــــــی…کوررخوندی،عمرا اگه راستشو بگم…الآن معلقم…بین زمین و آسمون…پام و با دست گرفته از پل آویزونم کرده…خون به مخم فشار میاره و لی نه اونقدر که نتونم فکر کنم…صورتشو میبینم که با پوزخند روم خم شده…عضلات بازوش بخاطر نگه داشتن وزنم بیرون زده…پــــــوف ،واقعاً نفس گیرن ولی…ولی کور خونده…من اعتراف ن م ی ک ن م…مثله اینکه هنوز منو نشناخته…من…آندریا فریادی …سعی میکنم نگاهمو ازش بگیرم تا جیغ نزنم و لی چشمام گاهی وقتا دست خودم نیستن…حیف که چپه آویزونم کرده وگرنه اونقدر میزدمش تا بمیره…….
خلاصه داستان :
از زبان نویسنده:
داستان درمورد دختری بنام پانتی هستش که پدری عرب و مادری تهرانی داره . پدر این دختر زاده این عشیره خاص هستش و میراث دار این فرهنگ . پانتی ساکن تهران هست ولی قبلا بنا به دلایلی توی اون عشیره زندگی کرده . من عادت دارم که توی داستانهام گره ایجاد کنم و همراه با داستان این گره ها رو باز کنم ، برای همین خلاصه خاصی برای داستانهام نمینویسم …
فرشته دختریه که بعد از یک شکست عشقی با پسر دوست پدرش آشنا میشه و اینا عاشق هم میشن طی یک سری اتفاقات …
اما باعث عوض شدن مسیر زندگی دختره میشه و …
خلاصه:
دختری به نام تیام......دختری در سال سوم دبیرستان........از لحاظ ظاهری متوسط ولی از لحاظ باطنی محشر....غرق در درس و بحث .......تا اینکه شاهزاده رویاهای هر دختری از راه میرسه...ولی تیام خانم چشم وگوشش اونقدر بسته بوده که شاهزاده رو نمیبینه ....شاهزاده هم چشمش باز و فقط قیافه رو میبینه و اخلاق رو نمیبینه تا اینکه..............
نام کتاب: رمان خاطرات مرده
نام نویسنده:حمیده جاهدین محمدی
فرمت فایل:PDF
کتاب رمان خاطرات مرده که خلاصه داستان آن به شرح زیر میباشد.
من در تمام زندگیم ؛ در هر دورانی که یک نفر میتوانست در زندگیش از پله ای صعود و یا سقوط کند ، در هر ساعتی که میتوانست کنار عزیزانش باشد ، عشق بورزد یا جدا شود ، شاد باشد یا غمگین … در تمام لحظات ! ساعتها و ثانیهها ! من فقط به این سوال اندیشیده ام که چرا برخی از سوالهای ذهن من همیشه بی جواب است ؟ و دوباره تردید به سراغم میاید که آیا من برایش تلاش نکرده ام و یا ذاتا خود بی جواب بودند ؟
و دوباره به همان افکار قدیمیبر میگردم و دوباره خاطرات زنده میشوند و دوباره میرسم به همان روزهای بی قرار … پاییز بود و روزی که در آغاز ، یک روز ساده و تکراری بود و در پایان ، یک روز رویایی و عجیب . آن روز که پستچی زنگ در را زد و برای من که منتظر هیچ اتفاقی نبودم بسته ای را آورد که میگفت کسی به یاد من است که منتظرش نبودم . قصد نداشتم بسته را باز کردم چرا که نام سارا اسپنسر غریبانه ترین نامیبود که میشنیدم اما سرانجام حس کنجکاوی بر من غالب گشت و ان را باز کردم . بسته ای که چند دفترچه خاطرات در آن قرار داشت و فرستنده اش از من خواسته بود که براساس آن خاطرات داستان زندگیش را بنویسم … و اینک سه سال از آن روز میگذرد و من نویسنده بزرگی هستم و به آرزوهایش رسیده و در پی یافتنش راهی شهر او هستم … در فرودگاه دو غریبه به دنبال من آمده اند نگاهشان برای من آشنا نیست اما کتاب من برای آنها آشناست و چقدر خوشحالند و به خیالشان که من هم خوشحالم از اینکه کتابم چنین بزرگ شده است و چنان فروش میکند و من اما در تمام طول راه تا هتل فقط به این میاندیشم که کدامیک از جادههای این شهر به او خانه ی او ختم میشود ؟ …. و چقدر شلوغ است این مهمانی ! همه میآیند و برایم آرزوهای بزرگ میکنند و من اما اینجا روی یک صندلی خالی پشت یک نقاب باوقار و ساکت نشسته ام و چقدر سرشارم از تهی و غصه دارم که چرا او اینجا نیست ؛ غریبه ای که نمیشناسمش اما با خاطراتش به اینجا رسیده ام .یکی میپرسد چرا نام کتاب خاطرات مرده هست /؟ در دلم میگویم که چرا نباشد وقتی که نمیتوانم در او ، در کنارش و در تمام لحظات زنده ی زندگیش سهیم باشم پس خاطراتش و گذشته اش برای من مرده هست …